النا النا ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

النای خوشگل من و بابا سعید

این روزای من و النا

سلام عزیز دل مامان این روزا یکم درگیری فکری دارم.میدونی که بالاخره اصفهان رفتنمون قطعی شد. یکم خرید کردیم که تا ٢ هفته ی دیگه حاضر میشه.یکم هم بابا سعید توی اصفهان خرید کرده و برده توی خونه. ١١ دی تولد ارنیکا جون است.اما تولد ٩ دی برگزار خواهد شد. و بعدش مطمئنا" ما به اصفهان نقل مکان خواهیم کرد. اما این روزا من و تو همچنان با هم تنهاییم. تو یکم بهتر شدی چون بزرگتر و خانم تر شدی. باز هم اذیتم میکنی ها!! اما من میدونم فقط بخاطر دندونات که دارن در میان. تو صبح که از خواب بیدار میشی بهم میگی مامان مامان بیا  اونوقت من بهت میگم جانم چی میخوای؟ و تو میگی شیرشیری البته تا صبح سه یا چهار بار این حرف رو تکرار میکنی. تا صبح سه ...
28 آذر 1390

تولد ماهان جونم

سلام سلامممممممممم دیروز تولد ماهان جونم بود. تولدت مبارک جیگر طلا ایشالله 120 ساله بشی و به همه ی آرزوهای قشنگت برسی و زیر سایه ی بابا و مامان گلت خوب و خوش و سلامت باشی           ...
25 آذر 1390

تولد بابایی

سلام عزیز دل مامان دیشب تولد بابایی یعقوب بود و ما رفتیم خونه ی مامانی اینا.عمو حمید اینا نتونستن بیان چون عمو کار داشت و قرار شد تولد اصلی رو پنج شنبه بگیریم.اما ما دیشب رفتیم و یه کیک هم خریدیم.کادوهاش رو هم بردیم. عمه آزی هم دیروز از ترکیه برگشت و برات سوغاتی آورده بود. جالب اینجاست که برای خودش پالتو خریده بود و به من گفت که تو حراج خریده و خیلی خوشگله. اما وقتی برگشت خونه دیده بود خانوم فروشنده یه سایز بزرگترش رو براش اشتباهی گذاشته!!! بنابراین خیلی اتفاقی اون پالتو قسمت من شد!! من امسال کلی بهم خوش گذشته! برای من هم رنگ مو آورده بود.چون ازش خواسته بودم. همون شبونه هم برام رنگ کرد موهامو. خلاصه یه تولد کوچولو گرفتیم و تو هم ...
23 آذر 1390

سومین محرم النا

        سلام عزیز دل مامان امسال سومین محرمیه که تو خوشگل مامان پیش ما هستی. محرم 88 برای ما فراموش نشدنیه عزیز دلم. چون شما بیمارستان بودی و همه برای تو دعا میکردن.هممون دست به دعا بودیم که شما 10 گرم اضافه کنی و سالم باشی. بتونی شیرت رو تحمل کنی و دیگه بالا نیاری!! خیلی بهمون سخت گذشت.شب تاسوعا رفتیم سر حلیم آقای شهسواری که مثل همیشه حلیم هم بزنیم و نیت کنیم. من سر حلیم کلی اشک ریختم و زیارت عاشورا و دعای توسل خوندم.همه ی اونا هم برات دعا کردن. تازه شدی بودی 1200 و ما از خدا میخواستیم که کمکت کنه و تو زودتر وزن بگیری و بیای خونه پیشمون.         قابل توجه دوستان محت...
14 آذر 1390

النا جونم بالاخره پاسپورت دار میشه

سلام عزیز دل مامان چهارشنبه با هم رفتیم خرید.کلی خرید داشتیم و تنها بودیم.با هم رفتیم مرکز خرید سپهر و خرید کردیم.بعدش هم با هم رفتیم و لباس مامان رو گرفتیم.قبل از رفتن توی پارکینگ ازت عکس انداختم.   پنج شنبه عروسی دعوت داشتیم. عروسی احسان پسر عمه مهین بود.همه ی فامیل رو دیدیم.خیلی خوش گذشت.فقط خاله گلرخ نیومد چون نوید امتحان داشت.تو اولش خیلی اذیت کردی چون بابا سعید بعد از یک هفته برگشته بود خونه و تو دلت میخواست پیشش باشی. اما وقتی میرفتی پیشش هی میگفتی مامان. خیلی هوا سرد بود و نزاشتن من لباسات رو عوض کنم. بعدش چند تا عکس ازت انداختم.         امروز صبح رفتیم عکاسی و برای گرفتن پاسپورت ا...
6 آذر 1390
1